تا پُشت قاب پنجره رفت جلو، چاقوی شاخ گوزنی را گذاشت روی دستۀ صندلی، رد خونِ چسبیده به انگشتها سرد میشد و میماسید. ملحفۀ روی تخت را برداشت و کشید روی بخار شیشه. حالا باز میتوانست بارش بیوقفۀ برف را ببیند، بارش برف در هوای شیریرنگ شب، دانههای درشتی که سنگین میآمدند پایین، میآمدند پایین تا بنشینند روی درختهای استخوانی باغ، شاخههایی نازک، تنههایی خیسخورده. خون از جیب چپ کتش قطرهقطره سرازیر میشد روی فرش، روی پاچۀ شلوار، گرما میداد به پوستش. پاکت سیگار را از لبۀ پنجره برداشت، فیلتر سیگار را کند و انداخت روی باقی فیلترهای توی زیرسیگاری...