صبح روز شنبه، مک کوله پشتیش رو برداشت و توی آینه به خودش نگاه کرد.
یک طرفِ موهاش سیخ شده بود،با دقت شونهشون کرد و بعد به راهرو رفت و وقتی داشت کتونی اش رو میپوشید، روی یکی از لنگهها، لکهی سیاه بزرگی دید و با یک پارچهی نمدار تمیزش کرد.
بعد به همراه پدرش از خونه خارج شدن و توی پیاده رو به سمت مدرسه حرکت کردن.
وقتی به مدرسه رسیدن، مک وارد کلاس شد و روی صندلیش نشست ولی همون لحظه دوباره از جاش بلند شد.
یک لقمه غذای گاز زده زیر نیمکت بود…