در انتهای دشت، آنجا که کوه ستبر تن زمین را لمس میکرد، دریاچه ای بزرگ در بستر خود آرمیده بود. نسیم فرحبخش کوهستان وجودش را نوازش میکرد و عطر گلهای وحشی را برایش به ارمغان میآورد. ستیغ کوه آنچنان بلند بود که قله به وضوح دیده نمیشد و تنها نوری عظیم از آن بر همه جا میتابید. دریاچه آنچنان پاک و زلال بود که نور راه خود را تا عمیقترین نقاط آن به راحتی می پیمود. ماهی کوچک به آرامی خود را به سطح آب رساند، روشنی آسمان آبی او را بسوی خود کشانده بود. مجذوب زیبایی و عظمت آن بود که با احساس نزدیک شدن سایه مرغ ماهیخوار دوباره به زیر آب رفت. سالیان دراز درختان کنار دریاچه، شاهد همیشه حاضر این صحنه بودند، هستی پس از نیستی و نیستی پس از هستی.
دستانم خنکی آب را لمس کرد. مشتی از آن را به صورت خود پاشیدم. به یکباره احساس شوق و سرور وجودم را فراگرفت و با قدمهایی مصمم به راه افتادم. پس از گذشتن از انبوه درختان، در پای کوه، ساختمانی بزرگ و جمعیت حلقه زده به دور آن را دیدم. نزدیکتر شدم. همه منتظر و مشتاق در صفی منظم به آرامی در حرکت بودند. من نیز منتظر نوبت خود شدم. هرگاه نگاهم به کوه میافتاد، حسی دلپذیر وجودم را گرم میکرد. سرانجام نوبت من رسید و وارد دفتری شدم. فضای اتاق ساده و روشن بود.
متصدی مربوطه با چهرهای منبسط از شادی به استقبالم آمد.
" شما هم مشتاق رفتن به قله هستید، مگه نه؟ "
نیازی به پاسخ نبود، چشمانم خود سخن میگفت.