تابستون بود و چون کِلی و دخترعموهاش مجبور نبودن به مدرسه برن، چند روزی رو به خونهی مادربزرگشون رفته بودن تا پیشش بمونن.
یک روز صبح وقتی کِلی از خوا ب بیدار شد، خونه ساکتِ ساکت بود.
سه تا دخترعموهاش هنوز خوابیده بون و مادربزرگ هم برای پیادهروی از خونه بیرون رفته بود.
پس دخترک صبحونش رو تنهایی خورد و بعدش به این فکر کرد که حالا چه کارهایی برای انجام دادن داره.
بعد تصمیم گرفت لباسهاش رو بپوشه و در همون حال به این فکر کنه که چه کاری میتونه انجام بده.
وقتی داشت جورابهاش رو پاش میکرد، صدای غژغژِ ضعیفی رو شنید.
یکی از دکمههای لباسش کنده شده بود…