مزرعهای در دوردستها بود که در آن همیشه سیتا گوسفند مشغول چریدن بودند و سگ گلهای به دور آنها میچرخید و پارس میکرد. زندگی همیشه به همین منوال میگذشت تا اینکه مزرعهدار تصمیم میگرفت تا کشتار سالیانه را انجام بدهد.
آنوقت بود که سی تا گوسفند دیگر به مزرعه میآمدند تا بچرند و چاق شوند تا به فصل کشتار بعدی برسند....