وقتی که داشتم از مدرسه به خونه برمیگشتم از توی پارکی که همون نزدیکیها بود، صدایی توجهام رو جلب کرد.
نگاهی به دوروبرم انداختم، ولی کسی رو اون اطراف ندیدم.
کمی جلوتر رفتم و دیدم جلوی پام سنگ بزرگیه که یک لنگه کفش قهوهای از زیرش بیرون زده.
خم شدم و محکم سنگ رو هول دادم.
به محض اینکه کنار رفت، یک مرد کوچولوی بامزه از زیرش به بیرون پرید.
این مرد عجیب و غریب، قدش کمی از من کوتاهتر بود. دست و پاهاش جوری نازک و باریک بودن که انگار از ترکههای چوب درست شده بودن و رنگ موهاش هم مثل آب نبات زرد بود.