(از زبان اول شخص «مصطفی»)
بعد از تموم شدن نماز به اون حس و حال عجیب و غریبی که داشتم فکر می کردم که در زیر چراغ برق به یک بچه برخوردم، از سرما به خودش می لرزید و من با تموم سنگدلی بدون توجه از کنارش گذشتم و به راهم ادامه دادم.... اما تموم ذهنم به اون بچه مشغول شده بود...
- یعنی چی؟ این وقت صبح این جا چی می خواد؟؟....وای نکنه که گم شده باشه....
با صدای اصغر آقا به خودم اومدم....
- لعنت به من... چرا اونجا ولش کردم و اومدم......
بدون اینکه جواب اصغر آقا رو بدم راه اومده رو برگشتم و به سمت اون بچه پرواز کردم.... وقتی که بهش رسیدم سریع کنارش نشستم و گفتم:«عمو! این جا چیکار داری؟؟»
اما اون بچه تو بغلم از هوش رفت.....