وارد قلمرو پلنگ شده بودم، ناخواسته. چیزی ندیده بودم که نشان از حضورش باشد، نه بویی، نه صدایی، نه هشداری...
دست میکشم بر کشالۀ رانم که میسوزد. اگر بوی او هم اینقدر تند بود، لابد میفهمیدم که وارد قلمرواش شدهام؛ احتیاط میکردم و با سر نمیافتادم در کمینش. آب میکوبد توی سرم. انگشت میکشم. تن کفآلودم را آب میکشم. دوش را میبندم.
مه بود. گم شده بودم، حیران و سرگردان در کوهستان. یک لحظه برق چشمانش را دیدم، چراغ خطری که روشن شده بود و هر آن ممکن بود چیزی بلای جانم بشود. آسمان رعدی زد و دیدمش. صبح زود که کوله را بستم، ابراهیم گفت: «نرو، بابک...» گفتم: «زود برمیگردم...» گفت: «زود برنمیگردی، بابک. اگه بری، هوس خواب با پلنگ میافته به جونت.» این را که گفت، قهقهه زدم. فکر کردم شوخی میکند و بد به دلش نیفتاده است. احساس بدی به بیرون رفتن من از خانه ندارد یا مرا زیر دندان گرگها ندیده است یا در حال جان کندن زیر نگاه منتظر کرکسها.
به ابراهیم گفته بودم: «حالا، وقتش رسیده که توی کوهستان دوز داروم رو کم کنم. میخوام بیشتر دَووم بیارم.» ابراهیم غریده بود: «میگم امروز نزن به کوه، پسر. حالا خود دانی. گفتم که گفته باشم...» گفتم: «قربون دهن مبارکت، استاد.»