جک جلوی درِ مدرسه ایستاده بود. اتوبوس زرد پیش پاش ایستاد و بچه ها ازش پیاده شدن.
قرار بود که اون روز توی مدرسه، دکتر چشمهای بچهها رو معاینه کنه.
دکتر چشمهای پسرک رو برسی کرد و سپس بهش گفت حروفی که روی یک کاغذِ بزرگ نوشته شده بود رو بخونه.
در آخر دکتر نتیجه گرفت که چشمهای جک نزدیک بین هستن و به عینک احتیاج داره.
جک احساس خوبی نداشت.
اون فکر میکرد که با داشتن عینک ممکنه که خیلی مسخره به نظر برسه…