بخشی از کتاب:
خمیازهی کوتاهی کشید. یک آن نگاهش در آینه روی خودش متوقف شد. بوی کافور به مشامش خورد. پلکش پرید. آرامشاش شکست. نگاهش تیز شد و خلاصه! انبوهی از صورتکهایی را میدید که تاریکی را پس میزنند تا خود را به او برسانند. پوزه بر دست و پایش بکشند و جنازهای که در آن هوای گرم اتاق ورم کرده بود را تشییع کنند. از این طاقچه به آن طاقچه، از این کنج به آن کنج.
دلش میخواست به عزا بنشیند؛ به عزای یک بیگانه، جامه دَرَد، نعره کشد. پای تابوت چمبر زند، با آن گره بخورد، با هر بندش بپوسد تا بلکه او را هم در آن کرباس بپیچند، با او دفنش کنند، در خاک پنهانش کنند.
بگذارند این چند صباح باقیمانده را در گورش به آسودگی دراز بکشد. خواست بخوابد و یا چشم به سنگهایی بدوزد که روی سینهاش به دقت چیدهاند که مبادا برخیزد، که نکند برگردد. همه از او دیگر در پرهیزند. از او به عکسی و خاطرهای قانع شدهاند. افسوساش را میخورند و چه شیرین است و چه طعم زعفرانی عجیبی میدهد، نبودنش.