در دفتر کارم نشسته، مشغول کارهای روزمره بودم با صدای خانمی که سلام کرد به خود آمدم و سرم را بالا کردم تا ببینم کیست و چه کار دارد. مشتریهای ما معمولاً خانمها و مخصوصاً خانمهای مسن هستند که برای گرفتن نامه جهت زیارت حضرت ثامنالحج مراجعه میکنند. خانمی بود حدوداً پنجاه، پنجاه و پنج ساله که ردپای زمان به خوبی بر چهرهاش نقش بسته بود و با آن که چند تار موی سفید از زیر مقنعهاش بیرون زده و خطوطی بر چهرهاش نشسته بود، اما آثار جوانی از دست رفتهاش، نگاه معصومانهاش و ترکیب صورتی که نشانگر زیبایی دوران جوانیاش بود خودنمایی میکرد. قیافه و لحن صدایش به نظرم آشنا آمد، در چهرهاش خیره شدم، خدایا کیست؟ او را می شناسم؟ اما به یاد نمیآورم...