در صبح یک روزِ بهاری، سگ اِمیلی روی بالشتِ موردِ علاقهاش دراز کشیده بود و مثل قورباغهای که سرما خورده، خر و پف میکرد.
هرچند ثانیه در میون هم پاهای کوچیکش رو توی هوا تکون میداد؛ جوری که انگار توی خواب در حالِ شنا کردن بود.
اون حتی زوزه میکشید و بزاغش هم روی بالشت میریخت.
سگ موجودِ خیلی تنبلی بود.
اون تمامِ طولِ شب و روز رو میخوابید و فقط وقتهایی که میخواست غذا بخوره بیدار میشد.
امیلی همینطور که بهش نگاه میکرد، به این نتیجه رسید که به ماجراجویی و هیجان نیاز داره.
پس تصمیم گرفت اون رو با خودش بیرون ببره…