من یک سگ کوچولو هستم که به همراه دوستهای کوچولوم به مدرسه میرم.
تابستون بود و قرار شد من به همراه سگ های کوچولوی دیگه به مدت یک ماه به اردوگاه تابستونه برم.
ولی هیچ کدوم از اون سگها رو نمیشناختم و هیچ دوستی توی اون جمع نداشتم.
اون روز، سگها به همراه کوله پشتیهاشون توی اتوبوس نشسته بودن و شعر میخوندن، بعضیها خوراکی میخوردن و بعضی کتاب هم مطالعه میکردن.
صدای بچهها رو شنیدم که میگفتن ما اردوی کاف ۹ هستیم.
همهی سگها با خوشحالی زوزه میکشیدن.
همه بجز من.
من اون روز با خودم یک رازی داشتم، رازی که توی کیسهی همراهم روی پاهام گذاشته بودمش…