روزی روزگاری در کشورِ کِنیا، دختری به اسم آمارا به همراه خانوادهاش توی یک روستای کم جمعیت زندگی میکرد.
اون کوچیکترین بچهی روستا بود، برای همین بقیه بچهها دائما سر به سرش میگذاشتن و مسخرهاش میکردن.
مثلا بهش میگفتن که از یک بچه شیر هم کوچیکتره یا این که حواسش باشه زیرِ پای میرکتها له نشه.
بچهها شب و روز این کار رو انجام میدادن و کم کم آمارا باور کرده بود که به خاطرِ جثهی کوچیکش نمیتونه کارِ خاصی انجام بده و چیزی بدست بیاره…