از چشمهای زنم میترسم، نگاه کن مثل سنگاند، سنگهای خاکستری کنار دریا. نه او میتواند بیرون را ببیند نه کسی داخل را. نگاهش کن، ببین، چطور لبهی تخت نشسته و لباسخوابش کف زمین افتاده. تیلهی محمد را بین انگشتانش میغلتاند، منتظر من است تا لباسهایش را تنش کنم. من از این کار تکراری خستهام. بلوز و شلوار خودم را میپوشم تا یککم وقتگذرانی کنم. هنوز منتظر من است. چینخوردگیهای شکمش را ببین، کدر مثل عسل صحرایی است. زیر چینها تیرهتر هم هست. آن خطها، خطهای باریک نقرهای که سراسر پوست سینهاش کشیده شدهاند، ترکهای نوک انگشتانش را ببین. این انگشتان روزگاری با ترکیب جادویی رنگها، درهها و رودخانهها را خلق میکردند. زمانی خندههایش از ته دل بود، آن زمان چشمهایش هم میخندید. بنشین و یکدل سیر نگاهش کن، چون دارد مثل شمع آب میشود...