آخرین روز زمستون بود و تقریبا هیچ غذایی برای کوتولههای توی جنگل باقی نمونده بود.
تنها چیزی که میتونستن بخورن تیکههای تازهی علف بود که اصلا سیرشون نمیکرد.
یک روز، اونها توی خونه نشسته بودن و مامان کوتوله که خیلی گرسنهاش بود گفت:
"اینطوری نمیشه. باید یک فکری کنیم."
بالاخره بعد از یک مکالمهی طولانی، الفیدین و داداشِ بزرگترش اِلفیگرو، تونستن پدر و مادرشون رو راضی کنن تا به الفیدین اجازه بدن بره و تخمِ اژدها رو به خونهشون بیاره.
همهی اعضای خانواده اون رو تا نزدیکیِ درختِ بزرگی که لونهی اژدها در بالاش قرار داشت همراهی کردن.
برای اینکه هیولای ترسناک متوجه حضورشون نشه، به الفیدین گفتن که از اونجا به بعد رو خودش به تنهایی باید بره…