گیلبرت کوچولو در حالی که خیلی هیجان داشت، توی تختش دراز کشیده بود.
صبح روز بعد قرار بود با بچههای مدرسه برای اردوی تابستونی به اردوگاههای دی هو برن.
مادرش بهش کمک کرده بود که لباس خوابهای مورد علاقهاش رو جمع کنه، اسپری حشره کش رو برداره و چراغ قوهاش رو توی کیفش بزاره.
اون بهش یادآوری کرد که خرس عروسکیاش رو هم فراموش نکنه.