پسر چیزی نگفت به لکه بزرگ وسط پاهایش نگاه کرد.دودستی وسط فرمان را محکم گرفته بود.لکه داشت بزرگ تر میشد قطرههای ریز باران به صورتشان میخورد چراغهای قرمز و سفید و بنفش مغازهها شبیه خطهای رنگی از کنارشان رد میشد. «سلام کردی؟دستشویی تو گفتی یا نه باز؟» پسر کفت:«سلام کردم،کاغذ دادم.» مرد روی موتور قوز کرد سرش را پایین آورد و توی گوش پسر گفت:«چی برات آوردن؟تشکر کردی؟»
داستان های عامیانه معمولی .داستان اول خیلی خندیدم ولی بقیه ی داستان ها با بی میلی و بی ذوقی وعامیانه وکمی حزن انگیز (که البته درد جامعه) نوشته شده بود .
4
کتابی با چند داستان کوتاه. داستانهای روان و با شخصیت های قابل پذیرش