در زمانهای قدیم، سه برادر زندگی میکردن که باور داشتن نورهای شمالی، روحِ اجداد اونها هستن.
این ارواح قابلیت تغیر دادن چیزهای مختلف رو داشتن.
اتفاقهای کوچک رو بزرگ، زمستون رو تبدیل به بهار و پسر بچهها رو تبدیل به مرد میکردن…
روزی، مردمِ روستا برای مراسمِ مخصوصی دور هم جمع شدن.
تانانا، زن جادوگر، به کینای که از بین سه برادر کوچکترین بود، مجسمهی کوچکی که روحِ جانورِ محافظش بود رو تقدیم کرد.
این نمادی بود که بهش کمک میکرد یک مرد بشه.
تانانا در حالی که مجسمهی کوچکِ روحِ محافظ که به شکل خرس بود رو به کینای میداد بهش گفت که سَمبِلِ اون عشقه.
کینای باید به اون اجازه بده که راه رو بهش نشون بده تا این که یک روز، نمادِ خودش رو در کنارِ اجدادش به جا بذاره.