موئین، خرس قهوهای، دستش رو به سمت شاخههای بیبرگ درخت سیب برد و آخرین میوهی روی درخت رو با دست بزرگش پایین انداخت.
هوا گرگ و میش بود و بوی شبنم یخ زده به مشام میرسید.
در دوردستها، صدای غازهای وحشی که بر فراز خلیج پرواز میکردن به گوش میرسید.
خرس در حالی که سیب رو میجوید، نشست و به درخت تکیه داد.
اونقدر بزرگ بود که وقتی راه میرفت، شکمش نزدیک زمین بود.
اون لونهی زمستونیش که زیر ریشههای یک درخت کاج بود رو،روبروی خودش میدید.
بلند شد و برگهای خشکی که جلوی خونش ریخته بود رو به هم ریخت و مقداریش رو با خودش به داخل برد…