آنا عاشق کتاب خوندن بود.
وقتهایی که به همراه پدر برای خریدِ خونه به فروشگاه موادغذایی میرفتن، در حالی که پدر چرخ دستی رو هل میداد، آنا توش مینشست و کتاب میخوند.
زمانهایی که طناببازی میکرد، کتابش رو روی زمین میگذاشت و مطالعه میکرد.
حتی وقتهایی هم که به حموم میرفت، توی کفهای سفید وان مینشست و کتاب میخوند.
اون هر روز بعد از مدرسه با عجله به کتابخونه میرفت تا کتابهایی که مطالعه کرده بود رو پس بده و کتابهای جدیدی رو تحویل بگیره.
هیچ چیزی برای آنا هیجان انگیزتر از این نبود که بتونه یک کتاب جدید و خوب پیدا کنه.