ذهنش وقتی به پناهگاهی که مذهب در اختیارش گذاشته بود بازگشت، تقریباً آرزو کرد که کاش این پناه تنهایش نگذاشته بود. توهم بود. آری. اما بهتر بود، بسیار بهتر از این واقعیت هولناک. مذهب، بهرغم همهچیز، فواید خود را داشت. قدرت درک را کرخت میکرد. از زندگی عریانترین واقعیتهایش را میزدود. مخصوصاً برای فقرا ــ و سیاهان ــ فواید خود را داشت.
برای سیاهان. سیاهپوستان.
و هلگا به این نتیجه رسید که این همان چیزی است که کل نژاد سیاه در امریکا دچار آن است، این ایمان احمقانه به خدای سفیدپوستان، این اعتقاد کودکانه به جبران کامل همهی بدبختیها و محرومیتها در «جهان دیگر». اعتقاد راسخ ساری جونز به اینکه «تو اون دنیا همه پاداش میگیریم» به یادش آمد. و ده میلیون آدم درست به اندازهی ساری از این اطمینان داشتند. چقدر خدای سفیدپوستان به اینکه اینقدر خوب آنها را دست انداخته بود میخندید!
مثل اسمش خوندنش مثل گیر کردن تو باتلاق بود ، توضیفات زیاد و غیر لازم ، سیر داستانی کند و بدون هیجان ، یه مقدار که خوندم خواستم ادامه ندم ولی خوشم نمیاد کتاب رو نیمه کاره رها کنم
داستانش در مورد یه دختر بود که علی رغم شانس هایی که داشت هیچی خوشحال و راضیش نمی کرد و زود از شانس های خوب زندگیش دلزده می شد و در نهایت چیزهایی که ازشون بدش می اومد و فرار می کرد چنان مبتلاش کردن که اونوقت متوجه دلزدگی و بدبختی رو فهمید