این تجربه یک نقطهعطف برای من بود. خیلی واضحتر از قبل متوجه شدم که تأیید کردن، تا چه اندازه میتواند قدرتمند باشد و واقعاً هیجانزده بودم.
من اولین بار تأیید را از درمانگر و مربی زندگیام یاد گرفتم _ که در اصل یعنی عمل کمک به طرف مقابل برای اینکه احساس کند شنیده شده و درک میشود. من هفتهای دو بار با خانم مربیام بهصورت رو در رو و در شرایط گروهی ملاقات میکردم، آن هم طی چندین سال، و روی هر چیزی از امور کاری تا مسائل ارتباطی و عوامل استرسزای روزمره کار میکردیم. روش او برای مشاوره و مربیگری روی این تمرکز داشت که به افراد بیاموزد چطور زندگی صادقانه، قدرتمند و ارتباطی داشته باشند (نکتۀ حاشیهای: الان نظر من این است که هر کسی باید یک درمانگر خوب داشته باشد؛ جداً زندگیتان را متحول میکند.) من خیلی زود متوجه شدم که عمیقاً غرق در اصول و روشهایی شدهام که برخلاف نحوۀ زندگی اکثر مردم دنیا عمل میکند و هر چقدر بیشتر از آنها استفاده کردم، اعتمادبهنفسم بالاتر رفت و ارتباطم با دیگران بهتر شد. تأیید کردن، همانطور که حدس میزنید، یکی از این روشهاست.
وقتی که با ریچل بیرون رفتم، نسبتاً با اصول تأیید کردن آشنا بودم. میدانستم چطور درخواستهای مربوط به آن را شناسایی کنم و تا حدی در ارائۀ آن نیز تجربه داشتم. اما چیزی که نمیدانستم این بود که مردم چقدر به آن نیاز داشتند. دیدنِ اینکه چطور تأیید کردن توانست به شکلی سحرآمیز دیوارهای خشم، ناامیدی و آسیبزای ریچل را در هم بشکند، حداقلش این بود که چشم آدم را باز میکرد.
طی ماههای بعد،تجربیات مشابهی در مورد خانواده، دوستان و همکارانم داشتم. موضوع گفتوگوها، از قرار ملاقات تا ازدواج و نیز تصمیمگیریهای مهم تجاری بود، و من میدیدم که چطور خیلی از این ارتباطات را با شفافیت و برقراری روابط بیشتر با دیگران میگذراندم.
وقتی استفاده از این مهارت تازه کسبشده را بیشتر ادامه دادم، فواید آن بیشتر و چشمگیرتر شد. مردم شروع به گفتن چیزهایی مثل این کردند: «خیلی راحت میشود با تو حرف زد» و «تو شنوندهای عالی هستی.» یکی از مربیهایم بعد از مشاهدۀ ارتباطات من با دیگران، به من گفت: «تو واقعاً موهبتی داری که مردم را آرام میکنی.» همکارانم میگفتند که من را بهعنوان مدیری تحسین میکنند که ارتباطات خیلی خوبی برقرار میکنم و اینکه چقدر تحتتأثیر این قرار گرفتند که چطور مشکلات بین فردی و درون دپارتمانی را حل و فصل میکنم.
من این نظرات را مطرح میکنم نه برای اینکه از خودم تعریف کنم، بلکه برای اینکه نشان دهم: ۱) مهارت تأیید، تأثیرات چشمگیر و خیلی زیادی دارد و ۲) مهارتیست که هر کسی میتواند یاد بگیرد. آنچه که این افراد در من دیدند، چیزی بود که آموخته بودم، نه اینکه بهصورت غریزی بدانم چطور عمل میکند. من با این درک که به چیزی ارزشمند دست یافتهام، شروع کردم به یافتن روشهایی برای در میان گذاشتن آن با دیگران. فهمیدن نحوۀ تأیید، باعث بهبود تقریباً تمام ابعاد زندگی من شد _ دوستیهایم، گفتوگوهایم با همکاران و رئیسم، زندگی عاشقانهام، روابط خانوادگیام و حتی روابطم با غریبهها. من باید باز هم این مهارت را توسعه میدادم.
وقتی چند مقالۀ کوتاه آنلاین پیدا کردم که به موضوع تأیید پرداخته بودند، نتوانستم چیزی پیدا کنم که آن را بهصورت دقیق و به روشی که من خودم کاملاً بهصورت عملی احساس کرده بودم، آموزش بدهد. کتابهای زیادی در مورد همهچیز وجود دارد، از اینکه چطور به شکلی تأثیرگذار قسم بخوریم تا چگونگی کار کردن با موهای گربه! (شوخی نمیکنم) اما در مورد تأثیر فراگیر و قدرت تأیید، نوشتههای خیلی کمی وجود دارد. بنابراین، بعد از چهار سال ارائۀ مشورتهای درمانی به افراد، هنوز هم در فهمیدن اینکه چطور باید این ثروت ارزشمند را به دیگران منتقل کنم، مشکل دارم.
حدود شش ماه بعد از قرارم با ریچل، برادرم با من تماس گرفت. او داشت شرایط نسبتاً سختی را پشتسر میگذاشت و بهدنبال مشورت و راهنمایی بود. پشت گوشی اوضاع را برای من تشریح کرد و بعد مکث کرد. اولین وسوسۀ من این بود که وسط حرفش بپرم و یک راهحل ارائه کنم، اما بر اساس چیزی که از تجربیات اخیرم در مورد تأیید یاد گرفته بودم، احساس کردم روش بهتری هم وجود دارد. بنابراین پیشنهادی را که میخواستم بدهم کنار گذاشتم و خیلی راحت گفتم: «مرد، متأسفم. این موضوع خیلی دلسردکننده است. یادم میآید خودم همین ماه پیش با چنین مشکلی روبهرو بودم و آره... خیلی سخت است.»
حقیقتاً همین جواب ساده به برادرم کمک کرد بخش زیادی از ناامیدیاش از بین برود. وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد، آرامش در صدایش کاملاً مشخص بود. او تفکراتش در مورد موقعیت پیشِ رو را با من در میان گذاشت و اینکه چطور قصد دارد آن را مدیریت کند. برایم تعجبآور بود که خودش دقیقاً همان جوابی را که من میخواستم به او توصیه کنم در نظر داشت. به نظر میرسید علیرغم اینکه تماس گرفته بود تا مشورت بگیرد، تنها چیزی که بهدنبالش بود تأیید بود. چند دقیقۀ دیگر هم باهم حرف زدیم و بعد اوضاع خیلی بهتر شد. برادرم به من گفت که احساس خیلی بهتری دارد و از اینکه برای حرف زدن با او وقت گذاشتهام، تشکر کرد. وقتی گوشی را گذاشتم، یک لحظه نشستم و فکر کردم.
«این تأیید کردن عجب چیز شگفتانگیزی است.»
بعد فکری به ذهنم خطور کرد که هرگز انتظارش را نداشتم.
«چطور است یک کتاب در این مورد بنویسم؟»
منتقد درونیام فریاد کشید: «مسخره است، تو کی هستی که بخواهی کتاب بنویسی؟»
اما این فکر همچنان ذهنم را درگیر کرده بود. شاید عجیب به نظر برسد، اما من احساس میکردم مجبورم چیزی بنویسم؛ انگار این کار را مدیون کسی بودم. احساس میکردم اگر اصولی را که آنقدر واضح بهنفع زندگی خودم بوده است، با دیگران در میان نگذارم، آدم خودخواهی هستم.
پیش خودم فکر کردم: «من نویسنده، محقق یا درمانگر نیستم. چرا مردم باید به چیزی که من میخواهم بگویم گوش کنند؟»
صادقانه؟ شاید گوش نمیکردند. بااینحال، با گذشت روزها و هفتهها، به نظر میرسید هر تجربه، هر گفتوگو، هر لحظه از بازتاب سکوت، به نوشتن این کتاب اشاره میکرد. من باید آن را مینوشتم. باید حداقل تلاش میکردم دِین خودم را ادا کنم. اگر حتی یک نفر دیگر از این تلاش من نفع میبرد، ارزشش را داشت. در نهایت، یک صبحِ شنبۀ آفتابی، لپتاپم را باز کردم و شروع به نوشتن نمودم.