هر روز صبح، وقتی جیل از خواب بیدار میشد سگش رو صدا میکرد.
بعد خودش و بینگو دور شهرک پیاده روی میکردن.
وقتی به خونه برمیگشتن، جیل هر دفعه یک استخون به سگش میداد،چون اون عاشق استخون بود.
یک روز، خواهرِ مادرش یعنی خاله سالی تصمیم گرفت که به خونهی اونها بره و چند روزی رو اونجا بمونه.
وقتی از در وارد شد، جیل دید که گربهاش هالک رو هم با خودش آورده.
بینگو از بچگی خیلی خیلی از هالک میترسید و همیشه از دستش فراری بود، به خاطر اینکه گربهی بدجنس همیشه وقتی خواب بود روی سرش میپرید، غذاش رو میخورد و حتی اسباب بازیهاش رو هم میگرفت و نمیگذاشت سگ بیچاره باهاشون بازی کنه.