نیکول عاشق فوتبال بود.
اون هم زمان با تمیز کردنِ اتاقش، وقتهایی که داشت از مدرسه به خونه برمیگشت و حتی زمانی که میخواست بخوابه، یک پاش رو از زیر پتو بیرون میآورد و با توپش تمرین میکرد.
نیکول قرار بود با دوستهای صمیمیش امیلی، آنا و بیتسی به یک اردوی تابستونه بره.
امیلی عاشق شعر بود، آنا از کتاب خوندن خیلی لذت میبرد و بیتسی هم علاقهی شدیدی به هنر و نقاشی داشت.
روز قبل از اردو، اونها با هم قرار گذاشتن به پاتوق همیشگیشون، کافهی پتونیا که خوشمزهترین آبنباتهای دنیا رو داشت برن.