
موسسه
نسخه الکترونیک موسسه به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
درباره موسسه
تیم با پولی که از کارخانۀ بازیافت درآورده بود، بهعلاوۀ خسارت پرواز، حالا در سربالاییِ بزرگراه بینشهری ۹۵ شمالی ایستاده بود و بهعنوان مردی سرگردان، احساس میکرد ثروتمند است. او بیش از یک ساعت آنجا زیر نور آفتاب ایستاده بود و کمکم داشت به سرش میزد بیخیال شود و به رستوران دِنی برگردد و یک لیوان چای شیرین سرد بخورد که یک اتومبیل ولوو استیشن کنار جاده توقف کرد. عقب اتومبیل پر از کارتن بود. زنِ مُسنی که پشت فرمان بود، مسافرش را پیاده کرد و از پشت عینک تهاستکانیاش بهدقت به او نگاه کرد. بعد گفت: «حالا نه اونقدر، ولی عضلانی هستی. متجاوز یا روانی که نیستی؛ ها؟» تیم گفت: «نه خانم؛ ابداً!» و با خودش فکر کرد: «انتظار داری بگم هستم؟!» «خُب، اگر هم باشی که قطعاً نمیگی هستم؛ نه؟ داری میری کارولینا؟ از چمدون سنگینت معلومه.» ماشینی بوقزنان از کنار ولووی او رد شد و با سرعت سراشیبی را بالا رفت. زن توجهی نکرد و همچنان در سکوت به تیم خیره ماند. «بله، خانم... تا خودِ نیویورک.» «خُب، من تا کارولینای جنوبی میبرمت. زیاد از اون ایالتِ عقبمونده دور نیست؛ یهکم راهه. در عوض ازت میخوام تو هم یه لطفی بهم بکنی. بنیآدم اعضای یک پیکرند؛ میدونی که چی میگم؟» تیم با پوزخند گفت: «هوم! یهجور بِدهبِستون؟» «حالا نه در این حد؛ ولی خُب، بپر بالا.»
نظرات کاربران درباره موسسه