پشت در شیشهای کافه که رسیدم از دور دیدمش. مثل همیشه صندلی کنار صاحب کافه نشسته بود. بارها سر این داستان باهم خندیدیم. اولین بار که پرسیدم:
ـ خب این همهجا؟ چرا اینجا؟ چرا اینقدر نزدیک صاحب کافه؟
ـ خب اینجا وقتی چیزی بخواهیم زود سر میزمان حاضره!
همیشه حواسش جمع بود. سر کوچیکترین چیزها منطقی فکر میکرد. اصلاً همین منطقی فکرکردنهایش سر مرا به باد داد. من از دل میگفتم او از عقل. من از محبت میگفتم او از منطق. اینطوری که نمیشد. عقل و عشق که با هم جور در نمیآمد. کجای دنیا را دیدید که آدم عاشق از عقل حرف بزند از منطق حرف بزند. همهی این حرف را درویشی که هر چند مدتی یک بار از کوچهها میگذشت به گوشم خوانده بود وگرنه من و چه به این حرفهای ادبی و عارفانه. عبای کهنه و مندرسی میپوشید. کلاه نمدی میگذاشت روی سرش و یک تسبیح با مهرههایی که برق میزدند و بهنظر قیمتی میآمد دستش میگرفت و زیر لب ذکر میگفت...