شب خوبی برای هابیتها بود. آنها در اسبچهی راهوار استراحت کردند، شام و نوشیدنی خوردند و رقصیدند و آواز خواندند.
فرودو یک دفعه متوجه مرد آفتاب سوختهای شد که شکل و شمایل عجیبی داشت و چپق دسته بلندی با علامتهای عجیب حکاکی شده در دست داشت و در سایه کنار دیوار نشسته بود و جدی و مصمم به حرفهای هابیتها گوش میداد.
آدمهای درون میهمانخانه که با هابیتها دوست شده بودند از فرودو خواستند تا آواز بخواند...
فرودو لحظهای مات و مبهوت ایستاد. سپس در نهایت استیصال ترانه مضحکی را شروع کرد که بیل بو شیفته آن بود زیرا شعرش را خودش سروده بود...
فرودو روی میز بالا و پایین می پرید و ناگهان شترق وسط یک سینی پر از لیوان فرود آمد و سُر خورد و تلق و تلوق از میز پایین افتاد!
سکوتی حاکی از بهت زدگی بر حضار مستولی شد. چون فرودو ناپدید شده بود...