"فرودو ناگهان بیدار شد. اتاق هنوز تاریک بود. مری آنجا با شمعی در یک دست ایستاده بود و فریاد زد : وقت بیدار شدن است. ساعت چهار و نیم است و هوا خیلی مه آلود است.
پس از خوردن صبحانه سوار اسبچههایشان شدند و در مه به طرف جنگل قدیمی به راه افتادند. پس از یکی دو ساعت هیچ حس روشنی از جهت نداشتند، سرها را پایین انداخته بودند و فقط مسیری را که برایشان انتخاب شده بود ادامه میدادند. ناگهان خود فرودو نیز احساس کرد که خواب بر او مستولی میشود.
سرش گیج رفت. اکنون هیچ صدایی در هوا شنیده نمی شد..."