بخشی از کتاب:
امروز تاجی را پر دادم رفت. توی خانه که میآمدم، پایم شروع کرد به لرزیدن. خواست برگردد، در ایوان را بستم. روزی هم که سلیم داشت میرفت پایم لرزیده بود. حتی یادم هست آن روز سه بار دستم را سوزاندم.... صدای بسته شدن در را که شنیدم، پایم لرزیده بود.