کسی از خانه و خانوادهاش چیزی نمیدانست، شاید هیچکدام را نداشت. زمانیکه کسی منتظرش نبود، و حتی به او فکر هم نمیکرد، در گوشهای از کوچه، نزدیک ساحل، یا در بازار سر و کلهاش پیدا میشد. تنها و مصمم به اطرافش نگاه میکرد و راه میرفت. همیشه یکجور لباس میپوشید؛ شلوار جین آبیرنگ، کفشهای تنیس و یک تیشرت سبز که برایش کمی بزرگ بود.
هرگاه به سویت میآمد دقیق نگاهت میکرد و با چشمان کوچکش که مثل دو روزن درخشان بود لبخندی میزد؛ طریقه سلامکردنش چنین بود. هرگاه از کسی خوشش میآمد او را متوقف میکرد و با سادگی از او میپرسید:
- مرا به فرزندی قبول میکنید؟
و قبل از اینکه مردم از شگفتی در بیایند، از آنجا دور میشد.