فریاد ناامیدیِ بلندی از اتاق شماره ۳ شنیده شد.
مدیر مدرسه، مستخدم و آشپزها با خودشون فکر کردن که حتما خبر به به گوش بچهها رسیده.
خانم مکبی همون لحظه به بچههای کلاسش اطلاع داده بود که بعد از تعطیلات تابستون، دیگه به مدرسه برنمیگرده.
صدای هیاهوی بچهها میاومد که میگفتن اینطوری دیگه نمیتونه اونها رو ببینه، بهشون درس بده و یا ببینه چقدر بزرگ شدن.
اونها می گفتن که اگه معلمشون بره، دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه…