اولین روز مدرسه از سال جدید بود.
هم چنین اولین باری بود که اتوبوس کوچولوی زردِ جدید و براقِ مدرسه از گاراژ بیرون آورد شده بود تا بچهها رو به مدرسه برسونه.
وقتی توی ایستگاهِ اتوبوس توقف کرد و بچهها رو دید که منتظرش ایستادن، هیجان زده شد و خیلی به خودش افتخار کرد.
خیلی زود، همهی صندلیهاش پر از بچههایی شدن که باهم حرف میزدن و میخندیدن.
اتوبوس کوچولوی مدرسه از وسط شهر رد شد و دقیقا جلوی در مدرسه ایستاد و منتظر موند تا تک تک دانشآموزها پیاده بشن.
بعدازظهرِ اون روز، اتوبوس کوچولوی مدرسه بچهها رو دوباره به خونههاشون برگردوند، بعد هم راننده اون رو به پمپ بنزین برد تا باکش رو برای فردا پر کنه…