روزی روزگاری، پسر بچهای به همراهِ پدر و مادرش در یک شهرِ کوچیک زندگی میکرد.
از اونجایی که اون هنوز به مدرسه نرفته بود، بیشترِ وقتش رو با خانوادهاش میگذروند و چون برادر یا خواهری نداشت، برای تفریح و سرگرمی یا به پارک میرفت و یا با عروسکهاش بازی میکرد.
یک روز مثلِ همیشه با خوشحالی سرگرمِ بازی کردن با عروسکهاش بود که وقتِ خوابش شد.
پس طبقِ معمول قبل از خواب، یک لیوان شیر خورد، دندونهاش رو مسواک زد، لباسهای خوابش رو پوشید و روی تختش دراز کشید.
معمولا به محضِ اینکه این کارها رو انجام میداد، احساسِ خواب آلودگی بهش دست میداد.
اما اون شب اینطور نبود.
در عوض ذهنش از فکرهای مختلف پر شده بود.
فکرهای خطرناک، ستودنی، سوال برانگیز، زیبا و ترسناک…