صبح یک روز تاریک و طوفانی بود که ماهی ناپدید شد.
اون روز من توی کلاسم دویدم و کیفم رو روی میزم انداختم، بعد به همکلاسیهام گفتم:
“حدس بزنین چی شده؟”
لونا و جوئی سرشون رو بالا آوردن و به من نگاه کردن.
این دو نفر بهترین دوستهام بودن و همیشه همهی رازهام رو میدونستن.
یک چیز دیگه که خیلی خوب بلد بودن، سورپرایز کردن بود…