آدمیزاد باید همیشه به محدودیتهایش آگاه باشد و بعد ناگهان پوستِ خشکشدهی کنار شستش را با دندان بکند و دودستی بزند زیر تمام محدودیتها و برود همان کاری را بکند که محیط و ژن و فیزیک و فروید منعش کردهاند. این را پدربزرگ مرحومم نمیگفت، چیزی هم نیست که خودم جایی خوانده باشم، از حرفهای ناگفتهی گربهی خانگیام است. این را میشود از چشمهایش خواند وقتی با سر شیرجه میرود سمت شیشهی پنجرهی همیشه بستهی آشپزخانه تا کبوتری را شکار کند که بیست متر آن طرفتر نشسته لبهی پشتبام همسایه. با خودش فکر نمیکند این کارها دیگر از من گذشته، من جزء نسل سوختهام و تقدیرم همین است که صبح تا شب لم بدهم گوشهای و صاحبم برایم غذا بیاورد و مدفوعم را جمع کند. میپرد توی شیشه و کاری ندارد چه میشود. اینطوری غریزهاش را زنده نگه میدارد. آن وقت ما حتی جرئت نداریم توی مترو با صدای بلند بخندیم، کارمان هم شده بقیه را مسخره کنیم وقتی میخواهند علیه محدودیتهایشان بشورند. مثلاً چه ایرادی دارد دخترهای نوجوانِ چاق و زشت و عصبی بروند دنبال مدلینگ؟ یا اساساً چه ایرادی دارد مرد سی و هفتسالهی زنوبچهدارِ کمرو و تپل و پُرمو و حساس و آرتروزِ گردندار و دیسک کمری و مبتلا به سندرومِ غریبِ شُلوول بودنِ مفاصلی مثل من، برود ثبتنام کند کلاس رقص هیپهاپ؟ لای ده دوازده نوجوانِ تروفرز و بچهپررو؟ اینها چیزهاییاند که آدم میتواند از طبیعت اطرافش یاد بگیرد، مثلاً از گربههای خانگی.