آرلن فوراً سر کارش برگشت، نیازی نبود به او بگویند عجله کند. بعضی کارها را میشد تا آخر روز به تأخیر انداخت، اما باید به دامها غذا داده و شیر گاوها دوشیده میشد. او حیوانات را در طویله رها کرد و یونجهها را توی آخور پخش کرد، غذای خوکها را داد و دوید تا یک سطل شیر چوبی بیاورد. تا آن موقع، مادرش کنار اولین گاو نشسته بود. آرلن نیز روی چهارپایهی دیگر نشست و هماهنگ با او، با ریتم یکنواخت برخورد شیر و سطل چوبی، شروع به نواختن آهنگی کرد که شبیه صدای طبل تشییع جنازه بود.
وقتی به سمت دو گاو بعدی رفتند، آرلن پدرش را دید که قویترین اسبشان را ــ که یک مادیان پنج سالهی قهوهایرنگ بود ــ به سمت درشکه میبرد. او با صورت عبوس کارهایش را میکرد.
این بار با چه چیزی رودررو میشدند؟
دیری نگذشت که سوار درشکه شده بودند و به سمت خانههای حاشیهی جنگل میرفتند. کار کردن آنجا، به فاصلهی یکساعته از نزدیکترین ساختمان محروز، خطرناک بود، اما به الوار نیاز داشتند. هنگام راندن، مادر آرلن که خودش را در شال کهنهاش پیچیده بود، آرلن را نزدیک خودش نگه داشته بود.
آرلن غر زد: «من که بچه نیستم، مامان. لازم نیست مثل یه نوزاد بغلم کنی. نمیترسم.» ادعایش کاملاً حقیقت نداشت، اما دلش نمیخواست بقیهی بچهها، او را که به دامن مادرش چسبیده است، ببینند. همین الآنش هم به اندازهی کافی مسخرهاش میکردند.
مادر آرلن گفت: «من میترسم. اگه اونی که لازم داره یه نفر بغلش کنه من باشم چی؟»
آرلن ناگهان احساس غرور کرد و همانطور که درشکه به مسیرش ادامه میداد، خودش را به مادرش نزدیکتر کرد. مادر آرلن هیچوقت قصد فریب نداشت، اما با این حال خوب میدانست چه وقت چه بگوید.