هر روز صبح، آیشا و دوستهاش به رودخونه میرفتن تا لباسها و ظرفهاشون رو توش بشورن.
بعد از آبکشی، همه چیز رو زیر آفتاب میگذاشتن تا خشک بشه و خودشون توی رودخونه بازی میکردن و روی هم آب میپاشیدن.
میمونهایی که بالای درختهای اون اطراف بودن بادام میخوردن و کارهای دخترها رو تماشا میکردن.
هر روز صبح، آیشا از کنار مدرسه رد می شد و وقتی به پنجرهی کلاس میرسید، آقای معلم رو میدید که عینکِ طلاییش روی چشمشه.
معلم کلمههایی که روی تخته نوشته بود رو با صدای بلند میخوند و همهی پسرهای توی کلاس با دقت به حرفهاش گوش میکردن.
آیشا سعی کرد یکی از کلمهها رو بخونه اما فقط چندتا از حروف الفبا رو میشناخت…