بعد از یک هفتهی خسته کننده توی مدرسه، آخرین روزِ هفته یعنی جمعه فرا رسید.
گابریِل با عجله از مدرسه به طرفِ خونه در حال حرکت بود تا به مادرش در آماده شدن برای جشنِ سنتی خانوادهشون کمک کنه.
اون جمعه یک روزِ خاص بود،چون هر سال در جمعهی قبل از فرا رسیدنِ سالِ جدید، همهی اعضای فامیل دور هم جمع میشدن، کلی کیک و کلوچهی سنتی درست میکردن و سالِ نو رو با هم جشن میگرفتن.
وقتی گابریل به خونه رسید، خیلی زود لباسش رو عوض کرد و به آشپزخونه رفت تا به مادرش کمک کنه.
همینطور که مشغولِ آماده کردنِ موادِ اولیه بود، توی دلش آرزو میکرد که سالِ نوی خوبی در انتظار خودش و خانوادهاش باشه، اما خیلی مطمئن نبود.
چون فروشگاهِ عتیقه فروشیِ پدرش اصلا فروشِ خوبی نداشت…