ماهی کوچولو توی تنگ شیشهای کوچیکش نشسته بود و با خودش فکر میکرد.
گِلاب توی تنگش، روی پیشخون یک رستوران بود.
مردی کمی دورتر نشسته بود، داشت ناهارش رو میخورد و صندوق دار هم پشت پیشخون نشسته بود.
گلاب توی تنگ شیشهای دور از خونهاش چیکار میکرد؟
هرکسی از راه میرسید راجع به نگهداری از ماهی نظری میداد:
"آبش باید زود به زود عوض بشه، وگرنه زیاد عمر نمیکنه." یا " باید توی فضای کم نورتر و خلوتتر نگهداری بشه وگرنه این همه نور و رفتوآمد میترسوندش."