گاس قرار بود تعطیلاتِ اون سال رو پیشِ مادربزرگ و پدربزرگش بگذرونه، چون عاشقِ خونهی قدیمیشون بود.
یک روز غروب که داشت توی حیاط بازی میکرد، چشمش به مورچههایی افتاد که پشت سر هم، توی یک خط صاف، روی دیواری که در انتهای باغ قرار داشت حرکت میکردن.
اون زانو زد و در سکوت به حرکت کردنشون خیره شد.
بعد از چند ثانیه متوجه شد که وقتی به پشت یکی از بوتهها میرسن ناپدید میشن.
پس با یک حرکت بوته رو جا به جا کرد و … آها! اونجا… رو به روش یک درِ کوچولو بود!
در عجیب و غریبی بود چون نه دستگیرهای داشت و نه قفلی روش بود.
گاس با تمام قدرت در رو هل داد ولی حتی یک ذره هم از جاش تکون نخورد…