آفتاب روی دهکدهی پرتیویل تابیدن گرفت.
گنجشکها و پرندگان با شادمانی توی هوای پاک و خنکِ دهکده پرواز میکردن و آواز میخوندن.
مارتین، بهترین سنگ تراش اون سرزمین از صبح زود مشغول به کار بود و داشت مجسمهی زیبایی از نامزدش درست میکرد.
اون کوچکترین ابزار تراشکاریش رو برداشته بود و سطح سخت سنگ رو به آرومی و ظرافت میتراشید.
ناگهان صدای گنجشکها قطع شد و صدای قدمهای شتابزدهای به همراه تلق تولوق برخورد شمشیر با غلاف به گوش رسید.
مارتین روش رو از مجسمه برگردوند و دو سرباز رو دید که جلوی خونهاش ایستادن…