«خودت فهمیدی داری میمیری؟»
«فکر نکنم. نه، نفهمیدم.»
از خودم بدم آمد: با این سؤالی که کردم. اگر بترسد یا دلش بگیرد چه؟
«وقتی افتادی چهطور؟»
«فقط ترسیدم. جیغ هم زدم. فکر کنم اول دلم خالی شد، مثل بچگیها، که از آن رِنجِرهای غول شهربازی سوار شده باشم. فکر کنم جیغ که میکشیدم، کیوان هم از آن بالا داد میزد. شاید هم جیغ میکشید. داشتم نگاهش میکردم. دور میشد. سرعت طنابْ دستم را سوزاند. فکر کنم کف دستهام چاک خورد.»
«درد نداشت؟»
«کِی؟»
«وقتی خوردی زمین.»
«یادم نیست. نه. شاید هم آره. الآن که درد نمیکند.»
پگاه مینشیند روی صندلیِ کنار میز؛ همان صندلیِ محبوبش. یعنی خسته شده؟ از وقتی آمده سر پا بوده. حواسم میرود به پاهای سالمش، همان پاهای برنزیرنگِ زرقیبرقی با قوس هلالیِ مچ پا و ساق کشیده و عضلهی باریک پشتش. من که ندیدم؛ فقط کیوان دیده که پاهای پگاه خُرد شده بود و پلیسی که آن روز به من زنگ زد. توی کفشهاش هم که الآن توی جاکفشی جلوِ در است، پُر از دَلَمههای خون است. من فقط صورتش را دیدم. پوستش سفید شده بود. ریملش پخش شده بود زیر چشمها و خط سیاهش تا نزدیک چانه آمده بود. فرق موهاش دیگر یکطرفی نبود و لای موهای چتریِ پخششده روی پیشانیاش، گلولههای خونِ سفتشده بود. شبیه پگاه نبود، ولی من گفتم «بله» و آن دو خانمِ بیحوصلهی خسته که دو طرفم ایستاده بودند و یکیشان با یک دست من را گرفته بود و با آن یکی دستش چای را توی لیوان شیشهای کدر قِر میداد و میچرخاند و بخارش را فوت میکرد، کشو را به هم کوبید و گفت تمام شد، میتوانی بروی، ممنون.