پسر غارنشین و دختر غارنشین هردو توی یک روز، توی دوتا غارِ کنار هم به دنیا اومدن.
اونها پسرخاله و دختر خاله بودن و باهم و در کنارِ هم بزرگ شدن.
هرسال باهم تولدشون رو جشن میگرفتن و هر دفعه بدون استثنا، روز تولدشون قایم باشک بازی میکردن و بعد باهم به آسمون خیره میشدن و توی ابرها دنبال شکلهای خاص میگشتن.
پسر غارنشین یک ماموت به عنوان حیوون خونگی و دختر غارنشین یک خرس قهوهای بزرگ داشت.
اونها پشت حیوان هاشون مینشستن و باهم مسابقه میدادن.
بالاخره یک روز، پسر غار نشین متوجه شد که عاشق سنگ و صخرهاس؛ سنگهای براق و سخت.
اون سنگها رو روی هم میچید و باهاشون برج درست میکرد.
یک روز سنگ ها رو به دخترخالهاش نشون داد و بهش یاد داد که چطور سنگ پرتاب کنه…