هیچکس نمیدونست که اون از کجا اومده…
اما یک روز صبح، درست وسط میدونِ بزرگ شهر، یک دکهی کلاه فروشی از ناکجا آباد پیداش شد.
تعدادی از مردم از همدیگه میپرسیدن که اصلا کی به کلاه نیاز داره.
بعضیهای دیگه هم میگفتن اینکه یکهو سر و کلهاش پیدا شده خیلی عجیبه!
اونها با گوشهی چشمشون به دکّه نگاه و سعی میکردن اصلا بهش نزدیک نشن،چون به هر چیزی که زندگیِ روزانهشون توی شهر رو تحت تاثیر قرار بده بیاعتماد بودن.
اولین کسی که جرات کرد وارد مغازه بشه، یک پسر جوون به اسم تیمید تیم بود.
تیم انقدر خجالتی بود که هیچ وقت با هیچکس صحبت نمیکرد و همیشه طوری به نظر میرسید که داره همهی تلاشش رو میکنه تا کسی متوجه حضورش نشه.