در یک نیمه شبِ تاریک، اشک دزد یواشکی خودش رو به شهر رسوند.
اون نامرئی بود و یک کیسهی نقرهایِ ضدآب رو روی پشتش حمل میکرد.
فقط وقتی که از گودالی پر از آب گذر میکرد، میشد چهرهاش رو دید؛ چون فقط آب بود که تصویر صورتش رو بازتاب میکرد.
اشک دزد موهای کوتاه و سفید سیخ سیخی و چشمهای خاکستری بزرگی داشت.
یک دستمال به گردنش و یک دمپایی ابری هم به پا داشت که با راه رفتنش کوچیکترین صدایی ایجاد نمیکرد.
اشک دزد به یک جادهی خلوت و خالی قدم گذاشت که کنارش، خونهها با نظم ردیف شده بودن.
اون پرواز کرد و روی درختی نشست تا بتونه با دقت بیشتری ببینه و بشنوه.