لوک یک پسر کوچولوی شجاع بود، ولی شبها با ترس و لرز زیر ملافهاش پنهان میشد.
صدای خرخر بلابِرهِد که یک هیولاست باعث میشد که موهای تنش مورمور بشن.
اون همش به بلابِرهد میگفت که خیلی حوصله سر بر و بیخوده و باید زودتر از اتاقش بیرون بره.
اما هیولا در جواب همچنان به خرخر و غرغر ادامه میداد.
لوک ملافهاش رو بالا و بالا تر میکشید و بدترین قسمتش اینجا بود که شب تازه شروع شده، و تا صبح راه زیادی مونده بود.
پسرک که هنوز هم داشت از ترس میلرزید، میتونست صدای کوئیلتبِری که یک روح بود رو بشنوه که داشت به روی تختش میاومد.
لوک میدونست که اونه، چون میتونست صدای به هم خوردن زنجیرهاش رو بشنوه.