شب بود و چراغهای تیر برق حیاط را روشن کرده بود. مادر در حالی که دستمالی به روی بشقابها میکشید، زیرچشمی نگاهی به بهرام انداخت. گوشهای برای خودش کز کرده بود. دست به کتاب و دفترهایش نمیزد. از همان عصر که به خانه برگشته بود، با مداد کوچکی توی دستش ور میرفت. خیلی توی فکر بود.
مادر بیشتر اوقات کاری به کارش نداشت. معمولاً هر اتفاقی را که بیرون از خانه و توی مدرسه میافتاد، بهرام خودش تعریف میکرد. نگاهی به صورت پدر انداخت که خسته از کار گوشهای دراز کشیده بود. پیش خودش فکر کرد نکنه کسی چیزی به بهرام گفته... نکنه دوستاش حرفی زدند... شاید با پدرش حرفش شده...
مادر غرق در فکر و خیال بود. صدای به هم خوردن بشقابها او را به خود آورد. سرش را بلند کرد. بهرام به او خیره شده بود.
ـ این مداد کوچیک افتاده بود تو حیاط مدرسه... با خودم آوردمش... فردا میبرم میذارم سر جاش.
هشت نُه سال بیشتر نداشت. قبلاً هم اتفاقی شبیه این افتاده بود. آن موقع یک ده تومنی پیدا کرده بود. از ترس چیزی به مادر نگفت. ممکن بود دعوایش کند یا فکر کند پول را از کسی گرفته. بیسر و صدا رفت پیش دایی ولی. ده تومنی را از جیبش درآورد:
ـ مال من نیست، بده به صاحبش!