بعضی از تاریخهاست که برای همیشه در لوح ضمیر انسان حک میشود و دست ایام هرگز قادر به زدودن آن از صفحه ی دل آدمی نیست و ۱۳ آذر ۱۳۵۹ برای من یکی از این تاریخها ست. آن روزها جریان حماسه سوسنگرد مثل توپ در همه جا صدا کرده بود، به خصوص در تبریز؛ ۳۵ نفر از نیروهای تبریز به مدت یک هفته، با دست خالی و بیمهمات، تنها با توکل به خدا و رهبری علی توانسته بودند در مقابل نیروهای رژیم عراق مقاومت کرده و تا رسیدن نیروهای کمکی از سقوط شهر جلوگیری کنند. آن روزها هر کس به نوعی از «علی» میگفت. از کم سن و سالیاش، از شجاعتش و از آبرویی که برای ایران به ارمغان آورده بود. ما هم مثل همه ی خانوادههای دیگر پیگیر اخبار جنگ بودیم و من چشم به راه خبر تازهای از او.
تا اینکه در آن روز به یاد ماندنی، مجله ی«پیام انقلاب» به دستم رسید که در آن مصاحبهای با علی انجام شده بود. با مرد آمال و آرزوهای من؛ «پاسدار علی تجلایی». خواهرم که اشتیاق زایدالوصف مرا برای شناخت هر چه بیشتر علی دید، گفت: از اعضای انجمن خیریهای که آن روزها عضوش بود و فعالیتشان رساندن دارو و هزینه ی بیمارستان به بیماران نیازمندبود، شنیده که علی در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری است. انگار که کسی با سرانگشت هدایت به سوی منبعی از نور راهنماییام کرد. روح تازهای در وجودم دمیده شد. همان روز در بیمارستان به ملاقاتش رفتم. با پای سر و بال دل. لحظههای پرشکوهی بود. رادمردی با کوله بار زخمهای سوسنگرد و یکپارچه نور. بر روی تخت بیمارستان خوابیده بود. با عکسی از امام خمینی بالای سرش و یک قرآن و نهجالبلاغه که نگاه هر جویای معرفتی را به خود جلب میکرد. گرچه تلاقی نگاهمان لختی بیش نپایید، اما از همان روز پایبند علی شدم و دست سرنوشت تقدیرهایمان را به هم گره زد.