صبح زود کتابهایش را جمع کرد تا به مدرسه برود. برای رفتن عجله داشت. مادر لقمهای را در جیب پیراهنش گذاشت و مثل همیشه صورت او را بوسید. ایازآقا استکان چای را زمین گذاشت، کتش را روی شانههایش مرتب کرد و از سر سفره بلند شد. هنوز سفرهی صبحانه وسط اتاق پهن بود.
این روزها سخت پیگیر کارهای محمدابراهیم بود و با خودش فکر میکرد که او را به جلسهی سخنرانی مذهبی ببرد. محمدابراهیم کفش پوشید و دفتر و کتابها را زیر بغل زد.
ـ صبر کن محمدابراهیم!
ـ چیزی شده بابا؟!
ـ نه! منم باهات میام مدرسه، میخوام با معلمت صحبت کنم.